- ۰ نظر
- ۱۶ دی ۹۸ ، ۰۱:۰۹
قطار ایستاد
پنجشنبه که این مسیر نیمساعته رو با قطار میرفتم، فکر نمیکردم برگشتم ۴ روز طول بکشه
البته دروغ نگم، صبح که بیدار شدم به دلم افتاده بود این رفتن رو برگشتی به این زودی نیست
شاید به خاطر همین چند لحظه شک کردم که برم کلا
شاید به خاطر همین به دوستم سپردم که اگه تا شب برنگشتم فلان کار رو کن
شاید به خاطر همین...
اما تصمیمم رو گرفته بودم... باید میرفتم!
دارم فکر میکنم شاید مهمترین سوالی که الان باید بهش جواب بدم اینه که آیا خودم از حرکتی کردن لذت میبرم؟
شاید اینکه اصلا دنبال انگیزه براش بگردم درست نیست!
میدونم که اگه تصمیم بگیرم پا توی این راه بذارم، برای اینکه بازخوردش رو ببینم، باید بلند مدت بهش نگاه کنم و براش برنامهریزی کنم.
بنظرم مهمترین سوال الان اینه که اگه حداقل ۵-۱۰ سال آینده، محوریت زندگیم رو بذارم این موضوع، بعدش مثلا توی سن ۳۵ سالگی وقتی برگردم به این سالها فکر کنم، آیا با خودم میگم: «ایول دمت گرم!»
مسائل زیادی هست که باید بهش فکر و رسیدگی کنم اما بنظرم الان این برام اساسیترین پرسشه!
بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشتها گذرد
پیام روشن باران
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد
ز خشک سال چه ترسی
که سد بسی بستند
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز
و در برابر شور
در این زمانه ی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقهی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب
تو خامشی که بخواند؟
تو می روی که بماند؟
که بر نهالک بیبرگ ما ترانه بخواند؟
از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین
بهار آمده
از سیم خاردار
گذشته
حریق شعلهی گوگردی بنفشه چه زیباست
هزار آینه جاری ست
هزار آینه
اینک
به همسرایی قلب تو میتپد با شوق
زمین تهیدست ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان کن، بدان زبان که تو دانی
پ.ن: اینکه این روزها به هر شعری که اتفاقی برمیخورم، در همین مضمون «تو خامشی که بخواند؟» هست، اتفاقیه؟ انگار روح همه شاعرها بسیج شدن احساس من رو به کار بگیرن و جواب من رو بدن، اما من با منطقم مقاومت میکنم و نمیخوام بپذیرم!
آقای شفیعی کدکنی! پیام شما رو هم گرفتیم! زندهباشی استاد!
امروز همهچیز در دانشگاه عادی بود!
همه درگیر روزمرههای همیشگی بودند و هیچ صحبتی از اتفاقات نبود!
همه یادشون رفته بود یک هفته چی به سرشون اومد!
تا آخر هفتهی پیش، دست و دل کسی به کاری نمیرفت و اون احساسات ناشی از تحقیر، سرکوب و خفقان همچنان ادامه داشت!
اما از ابتدای این هفته انگار قبلش هیچ اتفاقی نیفتاده بوده!
حتی در توییتر هم ملت اول درگیر اون آدم بیشعوری شدن که برخورد زنندهای با اون کودک داشت، بعد آلودگی هوای تهران، شیوع آنفولانزا، بوی بد تهران و ... به ترتیب اولین مسائلی بودن که موضوع صحبتها رو عوض کرد. البته که هنوز اینترنت سیستان و بلوچستان هم وصل نشده اما کی اهمیت میده؟ حالا هرازچندگاهی کسی تحلیلی ارائه میکنه، نظریهای میده، چهارتا هورا میشنوه و دلخوش میشه به همین های و هوهای الکی! چند روز دیگه هم لابد میگن بسه دیگه! خسته شدیم! دیگه اینقدر ناامیدانه و ناراحتکننده حرف نزنین!
البته از جنبهی دیگه هم میشه به این موضوع نگاه کرد: قدرت زندگی!
یادمه یه بار با یه نفر در کردستان صحبت میکردیم، از زمان جنگ در اونجا پرسیدیم. میگفت جزء عادی زندگیمون شده بود و اینجوری نبود که چون جنگه و حتی بمب میزنن بیرون نریم، مدرسه نریم و ... زندگی در همون حالت جریان داشت.
قطعا انتظار ندارم که زندگیها متوقف بشه تا یه اتفاقی بیفته اما حداقل انتظار میره حالا که همه چهرهی واقعی اینا رو ا دیدن و با تمام وجود حس کردن، اون دغدغهمندی رو در کنار روزمرهشون داشته باشن. امیدوارم اینطوری باشه تا روزی که اتفاق بزرگی بیفته.
چیز دیگه هم اینکه مطمئن شدم، زندگی حقیقی رو باید در جمعهای حقیقی دنبال کرد! دنبال آدمهای حقیقی میگردم!
بله! آنکه یافت مینشود آنم آرزوست!
در تکاپویی که در مبارزهی درونی خودم بین انفعال و دست به حرکتی زدن داشتم، به این نتیجه رسیدم که انفعال و بیتفاوتی همنسلان من نسبت به جامعهشون، ریشه در باور بیمعنایی زندگی داره.
وقتی زندگی رو عمیقا بیمعنا بدونی و معتقد باشی تنها کاری که باید بکنی اینه که سعی کنی خوب زندگی کنی و از زندگی لذت ببری، اینکه بخوای به خاطر دیگران هزینه بدی یا فرصت زندگی رو از دست بدی کاملا خطا به نظرت میاد.
بیتفاوتی نسبت به سیاستهای حاکم در جامعه و شرایط زندگی دیگر افراد، پیامدهای حسِ پوچی و بیمعنایی زندگیه. شاید حتی برای کسانی مثل من که یه زمانی (نه خیلی دور) ادعای این رو داشتیم که دوست داریم کاری برای بهبود شرایط ایران انجام بدیم، اینکه خودمون رو نسبت به تغییر، ناامید نشون بدیم، باعث میشه که بتونیم تعارضات درونیمون رو با خودمون حل کنیم و به این نتیجه برسیم که «حتی اگه من دست به کار بشم، بازم اتفاقی نمیفته» پس برای چی کاری کنم و خودم رو هم به خطر بندازم؟
بنظرم حقیقت اینه که همهی ما آدمها در نهایت خودخواهیم و همهی کارهامون ریشه در خودخواهیمون داره. حتی در مفاهیم و مسائلی مثل ایثار، عشق و ... که نمادهای مخالفت با خودخواهیه، هر آدمی در نهایت از کاری که میکرده لذت میبرده که حاضر شده انجامش بده! و بعلاوه زمانی به دیگران زور میگه که نمیتونه خودش اون موضوع رو هندل کنه که اینم از خودخواهی میاد! تازه وقتی پردهی دین و دینداری رو کنار میزنی و با خودت و مفهوم دیگهای از زندگی روبرو میشی، این خودخواهیه بیشتر جلوه میکنه و از پشت پرده در میاد. دیگه با هزار نوع بزک-دوزک سعی نمیکنه خودش رو با عناوین دیگه جا بزنه و رک و پوستکنده باهات برخورد میکنه.
سوالاتی هستن که این روزها ذهنم رو درگیر کردن که در ادامه میگم!