آخرین جرعهی جام تهی
مسائل زیادی بود که باید بهشون فکر میکردم و درموردشون تصمیم میگرفتم اما آره درسته! زندگی زمین فوتبالی نیست که یه توپ دست تو باشه و یه دروازه خالی روبهروت که هرجور خواستی تصمیم بگیری و عمل کنی تا بتونی گل بزنی!
یه بار این اشتباه رو کرده بودم اما نمیخواستم دوباره این کارو کنم...
اون موقع چشم باز کردم دیدم وسط احساسی هستم که درمورد منطقش صحبتی نشده بود.
این بار اما داشتم با عقل و منطق بررسی میکردم! فکر میکردم میتونیم همراه باشیم! به همین خاطر سعی میکردم تصمیمگیریهام رو قطعی نکنم و سعی میکردم مشورت کنم!
اما انگار قرار نبود باشیم!
الان فکر میکردم میفهمم، فکر میکردم از روی منطق دارم به احساس میرسم، فکر میکردم میشه همراه بود و با هم ساخت، فکر میکردم هرجا باشم در این همراهی خوشحالترم و ...
ولی واقعیت اینه که زندگی، رحم و دلسوزی به حال کسی نداره و همیشه اوضاع اونجوری که دوست داری پیش نمیره!
خیلی وقت بود میخواستم درموردش صحبت کنم که ببینم میشه نقشهی ادامهی راه رو با هم کشید یا باید تنهایی ترسیمش کنم! چون میخواستم تصمیمهای اساسی در زندگی بگیرم که یا میتونستیم با هم تصمیم بگیریم چیکار کنیم و انجام بدیم، یا اینکه تا ابد از هم دورمون میکرد.
هی با خودم میگفتم امروز دیگه باید درموردش مشخصا صحبت کنم...
میتونستم جواب رو حدس بزنم اما تا قبل از اینکه بشنوم، نمیخواستم باور کنم...
ولی واقعیت اینه که همیشه اون چیزایی که دوست داری رو نمیشنوی!
این آخرین ضربهی یک سال گذشته (از شهریور ۹۷ تا الان) بود که شاید هم مدتی بود انتظارش رو میکشیدم...
شاید این آخرین گداختههای من قبلی بود که تبدیل به خاکستر شد...
اما
ققنوسوار از میان خاکستر برمیخیزم!
- پنجشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۸، ۰۴:۴۱ ب.ظ