هفتمین روز، هفتمین شب
امشب هفتمین شبیه که نیستی
خودت نیستی ولی بیشتر از زمانِ بودنت، انگار همهجا هستی!
موقعی که...
تو استکان کمر باریکها چایی میخوریم...
ممد سیگارش رو روشن میکنه...
کلاه سعی میکنه تو اون موکاپاته قهوه درست کنه...
داریم فرشها رو پهن میکنیم...
یه دفعه خبر میدن باید ۲ ساعته برای ۴۰ نفر آدم، بساط ناهار آماده کنیم و هرکی رد میشه میگه خیبریمون نیست...
و ...
هرکی هرکاری میکنه یاد تو میفته... انگار همه جا هستی ولی ....
گذرگاه با خنده میگه تا وقتی که بود همهاش باهاش دعوا و جر و بحث میکردی حالا که نیست حالت اینجوریه!
براش خاطرهی تصادف در ۱۳ سالگیام رو تعریف میکنم، تا قبلش با خواهر کوچیکترم همهاش دعوا میکردم و اذیتش میکردم، وقتی بعد چپکردن نگاهش کردم دیدم بیهوش شده و داره کلی خون ازش میره، بلند بلند میگفتم به خدا اگه زنده بمونی دیگه اذیتت نمیکنم، بعدها اینو کرده بودن سوژه و هرچی میشد اینو یادم میاوردن...
بهش گفتم بذار فقط بیاد بیرون، هرچقدر خواستین سوژهام کنین...
حقیقتا این روزها حوصلهی هیچ کاری رو ندارم، به جز کارهای خونه!
چون میدونم چقدر دوستش داری، چقدر دوست داری بمونه، چقدر منتظری ببینی کی نیلوفرهای توی حوض، دوباره گل میدن!
سعی میکنم بیشتر بیام خونه، قطعا جای خیبری رو که تو کارها نمیتونم پر کنم اما تلاشمو میکنم کار روی زمین نمونه!
آخر شب که با خستگی، با ادیب داشتیم ظرفا رو میشستیم، گفت میدونی چی خستگیِ امروز و فردا (که کلی کار داریم) رو از تنمون بیرون میکنه؟
گفتم چی؟
گفت اینکه فردا بعدازظهر بعد از همهی کارا، زنگ خونه بخوره، در رو که باز کردیم، خیبری پشت در باشه و بگه سلام!
- پنجشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۵۴ ق.ظ