آزادی!
آهنگ نامهی نامجو رو که از صبح چندبار گوش داده بودم
این بار گذاشتم روی اسپیکر پلی شه
و داشتم باهاش همخوانی میکردم:
پرسیدم از طبیبی، احوال دوست، گفتا:
«فی بُعدها عذابٌ، فی قُربها السلامة»
در همون حال شمارهی مهدی افتاد روی گوشی!
از صبح منتظر تماسش بودم با این امید که یه خبری ازت بده!
با عجله برداشتم، گفت گویا خبرهای خوب در راهه!
دیگه نفهمیدم بعد چند تا داد و خندهی اول چی شد
که نتونستم خودم رو کنترل کنم
با دستهام صورتم رو پوشوندم
و آروم آروم گریه میکردم
نفسم بند اومده بود...
رفتم توی حیاط لب حوض نشستم، اما دیگه کنترل اشکهام دست خودم نبود، گریههام تقریبا بلند شده بود...
نمیدونم گریهی خوشحالی که میگن همین بود یا نه ولی اولین بار بود که خوشحالی در من اینجوری بروز کرده بود!
دقیقا غروب یکشنبه بود و صدای اذان هم داشت از مسجد سر کوچه میومد...
هفتهی پیش دقیقا همین موقع بود که من اومده بودم بیرون و رسیده بودم خونه اما نگرانی تو نمیذاشت خوشحال باشم!
صدات رو که پشت تلفن شنیدم یه بار دیگه اشکام سرازیر شد و نفسم بند اومد...
نتونستم به صحبت ادامه بدم...
صدات همون حس ناامنی و نگرانی داشت که هفتهی پیش کامل لمسش کرده بودم!
خیلی دوست داشتم هرچه زودتر ببینمت اما
میدونم الان اون فضا بهت حس امنیتی رو میده که بهش نیاز داری...
نامجو همچنان داشت میخوند اما صداش هی کم و کمتر میشد:
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
- دوشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۸، ۰۱:۰۹ ق.ظ