میان گریه میخندم!
این روزها
لبخند زدن برام سخت شده
همیشه خندههام از ته دل بود
اما چطور میشه خندید از ته دلی که غمه؟
دیشب هانی ساعت ۰۰:۳۰ بامداد پیام داد خونهای؟ من دارم میام اونجا!
تازه فهمیده بود چه اتفاقی برامون افتاده و اینکه تو الان در چه وضعیتی هستی!
بقیه خواب بودن، با نگرانی اومد و گلایه کرد که چرا اینقدر دیر گفتی! تازه من با دو واسطه فهمیدم! چرا زودتر بهم خبر ندادی و ...
صبح بیدار شدم برم نون و وسایل صبحونه بگیرم، دیدم صدای قرآن داره پخش میشه از تو مغازهها...
خانم پشتسری توی صف نونوایی ازم پرسید چی شده؟ چرا قرآن پخش میکنن؟ گفتم نمیدونم والا!
که دیدم تو تلویزیون داره از قاسمسلیمانی میگه اما نفهمیدم دقیقا چه اتفاقی افتاده...
رسیدم خونه هانی بیدار شده بود و با نگرانی گفت فهمیدی چی شده؟ آمریکا قاسمسلیمانی رو ترور کرده!
و اولین چیزی که بحث کردیم سرش تاثیر این قضیه روی روند داستان تو بود!
۱۴ام تولد هانیه. رفت گوشیش رو برای من بیاره که بده بهم. من رفتم برای تولدش کیک بگیرم همهجا بسته بود. مجبور شدم تا انقلاب برم!
یه عده اومده بودن سر فلسطین با لباس مشکی و پلاکارد عزاداری میکردن و خرما پخش میکردن...
اون دست چهارراه یه پیرمرد فقیر و از کار افتاده نشسته بود به گدایی...
یه نگاه به پیرمرد انداختم، دستی که خرما تعارف میکرد رو با کشیدن آه و تکون دادن سری، رد کردم و به مسیرم ادامه دادم...
همهجا داشتن پردهی سیاه و ... نصب میکردن، جلو دانشگاه کلی دوربین شبکههای مختلف در حال مصاحبه از رهگذرهای انتخابی بودن و ...
و من میان این همه، نمیتونستم فقط به وضعیت تو فکر نکنم!
تو به عنوان یک نمونه از خروار...یک نمونهی خیلی نزدیک و ملموس...!
از کنار کتابفروشی که رد میشدم تصمیم گرفتم کیک نگیرم، به جاش براش کتاب بخرم! رفتم داخل کتابفروشی و کتاب «قدرت بیقدرتان» رو خواستم (تعریفش رو در ناامیدی گسترده آبان شنیدهبودم). گفت خیلیا اومدن دنبالش و بردن، فکر کنم تموم شده ولی بذار یه نگاه بندازم! تموم نشده بود، یکی مونده بود سهم هانی! به جای کیک تولد هانی! یه دونه کیک جاش رو داد به چند تا دونه شیرینی، یک لیتر آبهویج و یک کتاب خوب!
برگشتم خونه، هانی اومده بود گوشی رو گذاشته بود رفته بود! بهش نرسیدم!
بهش زنگ زدیم ازش خواهش کردیم شب دوباره بیاد پیشمون!
اومد...تولد گرفتیم...شمع رو فوت کرد...گفتیم آرزو چی بود؟
گفت آزادی خیبری!
نهمین شب هم گذشت!
فکر نمیکردم بشی بهونهی هر شبِ نوشتنم تو این وبلاگ...!
واقعا یکشنبه خبری ازت میشه؟
- شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۲۱ ق.ظ