زمانی که کش میآمد!
قطار ایستاد
پنجشنبه که این مسیر نیمساعته رو با قطار میرفتم، فکر نمیکردم برگشتم ۴ روز طول بکشه
البته دروغ نگم، صبح که بیدار شدم به دلم افتاده بود این رفتن رو برگشتی به این زودی نیست
شاید به خاطر همین چند لحظه شک کردم که برم کلا
شاید به خاطر همین به دوستم سپردم که اگه تا شب برنگشتم فلان کار رو کن
شاید به خاطر همین...
اما تصمیمم رو گرفته بودم... باید میرفتم!
از همون لحظهی اول بیشتر از همه نگران تو بودم
همهاش با خودم میگفتم و به همراهم هم میگفتم، ای وای اون بیچاره رو حالا حالاها ول نمیکنن
هی خودم رو سرزنش میکردم که ای کاش خودم به زور پاک کرده بودم
اون سه شب و چهار روز زمان خیلی دیر میگذشت... انگار اصلا متوقف شده بود...
درمورد خودم و اینکه چه باید بکنم فکر میکردم اما در مورد تو نگران بودم و غصه میخوردم...
هی پسرایی که اونجا بودن یا میاوردن رو نگاه میکردم و دنبال تو میگشتم اما بینشون نبودی...
اون سه شب و چهار روز زمان خیلی دیر میگذشت... انگار اصلا متوقف شده بود...
البته یه جورایی هم شده بود اما نه برای همه! برای من و کسایی که اونجا دور و برمون بودن!
بیرون، زندگی همه جریان داشت و فقط این زندگی ماها بود که متوقف شده بود... اینو الان خیلی بهتر داشتم درک میکردم!
اگه میدونستیم و بهمون میگفتن پروسه چیه و کِی چه اتفاقی قراره بیفته، خیلی راحتتر میتونستیم سر کنیم و دقایق رو بگذرونیم
اما اون سردرگمی و وعدهوعیدهای الکی بود که بیشتر از همهچی اذیت میکرد
از همون لحظهای که اومدم بیرون، شروع کردم به پرس و جو که ببینم کجایی
ولی کسی ازت خبر درستی نداشت
و این نگرانیام رو خیلی بیشتر کرد
مترو، سیگار، حوض توی حیاط، باغچه، کرسی، بارون و ...
چیزهای به ظاهر روتین مسخره که حالا دیگه کافی بودن برای اینکه منو به گریه بندازه...
روز اول توقع داشتم همه نبودم رو حس کرده باشن و یک اخلالی تو زندگیشون به وجود اومده باشه
اما وقتی رفتم دانشگاه و دیدم هرکی سر درس و مشقشه و جاهای دیگه هم هرکی دنبال کار خودش و حتی بعضا عدم حضور من رو نفهمیده بودن
دوباره این واقعیت مثل سیلی خورد توی صورتم که قدرت زندگی و جریانش اونقدر زیاده که بود و نبود من تاثیری توش نداره
روز دوم دیگه پاشدم گفتم باید برم توی جمع
رسیدم خونه بچهها نبودن
حس خفگی میکردم، وقتی به اینکه توی چه شرایطی هستی و حس خودم توی اون شرایط فکر میکردم، به خودم میگفتم من نمیتونم به روال عادی زندگی ادامه بدم! آخه مگه میشه؟! (اما شد!)
شروع کردم به قدم زدن دور حوض، بارون نم نم شروع کرد باریدن و منم همراه باهاش آروم آروم...
انگار منتظر یه آغوش و شونه بودم برای گریه و درد و دل
تا آنا اومد، پریدم بغلش و بغضم ترکید و بلند بلند گریهام گرفت و گفتم کسی ازت خبری نداره و معلوم نیست کجایی
بچهها بردنم اتاق پایینی و به حرفام گوش دادن، بهم گفتن هیچ اتفاقی برات نمیفته و فقط یه چند روز بیشتر نگهت میدارن، امیدوار شدم و کم کم آرومتر شدم
سعی کردم برگردم به روال کارها که حواسم پرت بشه اما بازم تا سرم و دورم خلوت میشد فکر و خیال میومد سراغم...
نمیدونم کجایی و در چه حالی...
فقط میدونم سخت میگذره... خیلی سخت...
وقتی به این فکر میکنم که شش شبه تو شرایطی هستی که من فقط سه شب بودم و اونجوری سخت و دیر گذشت...
و بدترش برای تو اینکه نه خودت میدونی نه معلومه که کی از این شرایط رها میشی...
و بدترش برای من اینکه نمیدونم اصلا چه کاری میتونم برات انجام بدم...
تنها کاری که تونستم کنم ترسوندن حاجی و فشار آوردن بهش برای پیگیر کارات بودنه...
چیزی که احتمالا دوست نداری اما الان به نظر میرسه بهترین (و شاید تنها) راه نجاتته...
نمیدونم کجایی و در چه حالی...
آره رفیق...
رفیقت که هستم، نیستم؟
بیای بیرون دلم میخواد رفیقم رو محکم بغل کنم...
همین!
- چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۸، ۰۱:۳۳ ق.ظ