Thinking Out Loud

من اون سیبی‌ام که تو هنوز گاز نزدی آٔدم!

Thinking Out Loud

من اون سیبی‌ام که تو هنوز گاز نزدی آٔدم!

۹ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

سیگار

مسائل زیادی بود که باید بهشون فکر میکردم و درموردشون تصمیم میگرفتم اما آره درسته! زندگی زمین فوتبالی نیست که یه توپ دست تو باشه و یه دروازه خالی روبه‌روت که هرجور خواستی تصمیم بگیری و عمل کنی  تا بتونی گل بزنی! 

یه بار این اشتباه رو کرده بودم اما نمی‌خواستم دوباره این کارو کنم...

لذت

دارم فکر میکنم شاید مهم‌ترین سوالی که الان باید بهش جواب بدم اینه که آیا خودم از حرکتی کردن لذت می‌برم؟

 

شاید اینکه  اصلا دنبال انگیزه براش بگردم درست نیست!

میدونم که اگه تصمیم بگیرم پا توی این راه بذارم، برای اینکه بازخوردش رو ببینم، باید بلند مدت بهش نگاه کنم و براش برنامه‌ریزی کنم. 

بنظرم مهم‌ترین سوال الان اینه که اگه حداقل ۵-۱۰ سال آینده، محوریت زندگیم رو بذارم این موضوع، بعدش مثلا توی سن ۳۵ سالگی وقتی برگردم به این سالها فکر کنم، آیا با خودم میگم: «ایول دمت گرم!»

مسائل زیادی هست که باید بهش فکر و رسیدگی کنم اما بنظرم الان این برام اساسی‌ترین پرسش‌‌ه!

 

امید

 

بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند


بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت‌ها گذرد
پیام روشن باران
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد


ز خشک سال چه ترسی
که سد بسی بستند
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز
و در برابر شور


در این زمانه ی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه‌ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب


تو خامشی که بخواند؟
تو می روی که بماند؟

که بر نهالک بی‌برگ ما ترانه بخواند؟


از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین
بهار آمده
از سیم خاردار
گذشته
حریق شعله‌ی گوگردی بنفشه چه زیباست


هزار آینه جاری ست
هزار آینه
اینک
به همسرایی قلب تو می‌تپد با شوق
زمین تهی‌دست ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان کن، بدان زبان که تو دانی

 

 

پ.ن: اینکه این روزها به هر شعری که اتفاقی برمیخورم، در همین مضمون «تو خامشی که بخواند؟» هست، اتفاقی‌ه؟ انگار روح همه شاعرها بسیج شدن احساس من رو به کار بگیرن و جواب من رو بدن، اما من با منطقم مقاومت میکنم و نمیخوام بپذیرم!

آقای شفیعی کدکنی! پیام شما رو هم گرفتیم! زنده‌باشی استاد!

 

امروز همه‌چیز در دانشگاه عادی بود!

همه درگیر روزمره‌های همیشگی بودند و هیچ صحبتی از اتفاقات نبود!

همه یادشون رفته بود یک هفته چی به سرشون اومد!

تا آخر هفته‌ی پیش، دست و دل کسی به کاری نمی‌رفت و اون احساسات ناشی از تحقیر، سرکوب و خفقان همچنان ادامه داشت!

اما از ابتدای این هفته انگار قبلش هیچ اتفاقی نیفتاده بوده!

حتی در توییتر هم ملت اول درگیر اون آدم بیشعوری شدن که برخورد زننده‌ای با اون کودک داشت، بعد آلودگی هوای تهران، شیوع آنفولانزا، بوی بد تهران و ... به ترتیب اولین مسائلی بودن که موضوع صحبت‌ها رو عوض کرد. البته که هنوز اینترنت سیستان و بلوچستان هم وصل نشده اما کی اهمیت میده؟ حالا هرازچندگاهی کسی تحلیلی ارائه میکنه، نظریه‌ای میده، چهارتا هورا می‌شنوه و دلخوش میشه به همین های و هوهای الکی! چند روز دیگه هم لابد می‌گن بسه دیگه! خسته شدیم! دیگه اینقدر ناامیدانه و ناراحت‌کننده حرف نزنین! 

البته از جنبه‌ی دیگه هم میشه به این موضوع نگاه کرد‌: قدرت زندگی!

یادمه یه بار با یه نفر در کردستان صحبت میکردیم، از زمان جنگ در اونجا پرسیدیم. میگفت جزء عادی زندگی‌مون شده بود و اینجوری نبود که چون جنگه و حتی بمب میزنن بیرون نریم، مدرسه نریم و ... زندگی در همون حالت جریان داشت.

قطعا انتظار ندارم که زندگی‌ها متوقف بشه تا یه اتفاقی بیفته اما حداقل انتظار میره حالا که همه‌ چهره‌ی واقعی اینا رو ا دیدن و با تمام وجود حس کردن، اون دغدغه‌مندی رو در کنار روزمره‌شون داشته باشن. امیدوارم اینطوری باشه تا روزی که اتفاق بزرگی بیفته.

چیز دیگه هم اینکه مطمئن شدم، زندگی حقیقی رو باید در جمع‌های حقیقی دنبال کرد! دنبال آدم‌های حقیقی میگردم!

بله! آنکه یافت می‌نشود آنم آرزوست!

غروب

 

در تکاپویی که در مبارزه‌ی درونی خودم بین انفعال و دست به حرکتی زدن داشتم، به این نتیجه رسیدم که انفعال و بی‌تفاوتی‌ هم‌نسلان من نسبت به جامعه‌شون، ریشه در باور بی‌معنایی زندگی داره.

وقتی زندگی رو عمیقا بی‌معنا بدونی و  معتقد باشی تنها کاری که باید بکنی اینه که سعی کنی خوب زندگی کنی و از زندگی لذت ببری، اینکه بخوای به خاطر دیگران هزینه بدی یا فرصت زندگی رو از دست بدی کاملا خطا به نظرت میاد.

بی‌تفاوتی نسبت به سیاست‌های حاکم در جامعه و شرایط زندگی دیگر افراد، پیامدهای حسِ پوچی و بی‌معنایی زندگی‌ه. شاید حتی برای کسانی مثل من که یه زمانی (نه خیلی دور) ادعای این رو داشتیم که دوست داریم کاری برای بهبود شرایط ایران انجام بدیم، اینکه خودمون رو نسبت به تغییر، ناامید نشون بدیم، باعث میشه که بتونیم تعارضات درونی‌مون رو با خودمون حل کنیم و به این نتیجه برسیم که «حتی اگه من دست به کار بشم، بازم اتفاقی نمیفته» پس برای چی کاری کنم و خودم رو هم به خطر بندازم؟

بنظرم حقیقت اینه که همه‌ی ما آدم‌ها در نهایت خودخواهیم و همه‌ی کارهامون ریشه در خودخواهی‌مون داره. حتی در مفاهیم و مسائلی مثل ایثار، عشق و ... که نمادهای مخالفت با خودخواهی‌‌ه، هر آدمی در نهایت از کاری که میکرده لذت میبرده که حاضر شده انجامش بده! و بعلاوه زمانی به دیگران زور میگه که نمیتونه خودش اون موضوع رو هندل کنه که اینم از خودخواهی میاد! تازه وقتی پرده‌ی دین و دینداری رو کنار میزنی و با خودت و مفهوم دیگه‌ای از زندگی روبرو میشی، این خودخواهیه بیشتر جلوه میکنه و از پشت پرده در میاد. دیگه با هزار نوع بزک-دوزک سعی نمیکنه خودش رو با عناوین دیگه جا بزنه و رک و پوست‌کنده باهات برخورد میکنه.

 

سوالاتی هستن که این روزها ذهنم رو درگیر کردن که در ادامه میگم!

 

 

من-و-تو

امروز ۷ آذرماه روز درگذشت محمد مصدق‌ه. توی یکی از کانال‌ها یه شعری ازش گذاشته بودن که انگار دقیقا محمد مصدق جواب پست قبلی من رو داده. به همین خاطر گذاشتمش:

 

با من اکنون چه نشستن‌ها، خاموشی‌ها
با تو اکنون چه فراموشی‌هاست؟


چه کسی می‌خواهد
من و تو ما نشویم؟
خانه‌اش ویران باد


من اگر ما نشوم، تنهایم
تو اگر ما نشوی،
خویشتنی


از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم؟

 


از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وانکنیم؟


من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می‌خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟
چه کسی با دشمن بستیزد؟
چه کسی
پنجه در پنجه‌ی هر دشمن دون
آویزد

 

دشت‌ها نام تو را می‌گویند
کوه‌ها شعر مرا می‌خوانند
کوه باید شد و ماند،
رود باید شد و رفت،
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه‌ی اندوه زچیست؟
در تو این قصه‌ی پرهیز که چه؟
در من این شعله‌ی عصیان نیاز،
در تو دمسردی پاییز – که چه؟


حرف را باید زد!
درد را باید گفت!
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخنی از
متلاشی شدن دوستی است،
و بحث بودن پندار سرور آور مهر


آشنایی با شور؟
و جدایی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی ـ
ـ یا غرق غرور؟!


سینه‌ام آینه‌ای است
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیانِ تهی ‌دست مرا،
مرغ دستان تو پر می‌سازد


آه مگذار، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی‌ها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پرمهر مرا سرو تهی بگذارد


من چه می‌گویم، آه…
با تو اکنون چه فراموشی‌ها؛
با من اکنون چه نشستن‌ها، خاموشی‌هاست
تو مپندار که خاموشی من،
هست برهان فراموشی من!
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می‌خیزند!

 

 

 

راه-که-بیفتیم-ترسمان-به-کلی-میریزد

یه گروهی توی قطار بودیم. بخاری روشن بود و هوا خیلی گرم شده بود. همه‌مون شکایت میکردیم چقدر گرمه ولی هیچکس هیچ‌ قدمی در راستای رفع مشکل برنمیداشت. پنجره رو هم که باز میکردیم هوا خیلی سرد میشد. منم  که تنبلی‌ام میشد از جام بلند شم گفتم حتما یکی دیگه میره به مسئول واگن میگه و بخاری رو کم می‌کنن. حدود یک ساعت گذشت و وضع همچنان همون بود. همه کلافه شده بودیم. دیگه با عصبانیت بلند شدم رفتم ببینم چرا هیچکس هیچی نمیگه؟

دیدم کوپه‌های دیگه به جز کوپه‌های خودمون خالی‌ه!

تا مسئله رو گفتم سریع بخاری رو کم کرد و مشکل حل شد.

خیلی وقته اینو فهمیدم که حساب کردن روی حرکت بقیه وقتی خودت حرکتی نمیکنی اشتباه محض‌ه!

 

 

تصمیم گیری

یه سری موضوعاتی هستند که این روزها ذهنم رو درگیر کرده و  دوست دارم درموردشون بنویسم تا بتونم بهتر در موردشون تصمیم بگیرم: انصراف دادن از ارشد و اقدام برای مهاجرت‌ه.

و بعد هم یادم بمونه چرا این تصمیم‌ها رو گرفتم.

 

 

 


 

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت‌،

سرها در گریبان است‌.

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ ‌گفتن و دیدار یاران را.

نگه جز پیش پا را دید نتواند،

که ره تاریک و لغزان است‌.

و گر دست محبّت سوی کس یازی‌،

به اکراه آورد دست از بغل بیرون‌؛

که سرما سخت سوزان است‌.

 

نفس‌، کز گرمگاه سینه می‌آید برون‌، ابری شود تاریک‌.

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت‌.

نفس کاین است‌، پس دیگر چه داری چشم‌

ز چشم‌ِ دوستان دور یا نزدیک‌؟

 

مسیحای جوانمرد من‌! ای ترسای پیر پیرهن‌چرکین‌!

هوا بس ناجوانمردانه سرد است‌... آی‌...

دمت گرم و سرت خوش باد!

سلامم را تو پاسخ‌گوی‌، در بگشای‌!

 

منم من‌، میهمان هر شبت‌، لولی‌وش‌ِ مغموم‌.

منم من‌، سنگ‌ِ تیپا خورده رنجور.

منم‌، دشنام پست آفرینش‌، نغمه ناجور.

 

نه از رومم‌، نه از زنگم‌، همان بیرنگ‌ِ بیرنگم‌.

بیا بگشای در، بگشای‌، دلتنگم‌.

حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد.

تگرگی نیست‌، مرگی نیست‌.

صدایی گر شنیدی‌، صحبت سرما و دندان است‌.

 

من امشب آمدستم وام بگزارم‌.

حسابت را کنار جام بگذارم‌.

چه می‌گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟

فریبت می‌دهد، بر آسمان این سرخی‌ِ بعد از سحرگه نیست‌.

حریفا! گوش‌ِ سرما برده است این‌، یادگار سیلی سرد زمستان است‌.

و قندیل سپهر تنگ میدان‌، مرده یا زنده‌،

به تابوت‌ِ ستبرِ ظلمت نُه‌توی مرگ‌اندود، پنهان است‌.

حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است‌.

 

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ‌گفت‌.

هوا دلگیر، درها بسته‌، سرها در گریبان‌، دستها پنهان‌،

نفسها ابر، دل ها خسته و غمگین‌،

درختان اسکلت های بلورآجین‌،

زمین دلمرده‌، سقف‌ِ آسمان کوتاه‌،

غبارآلوده مهر و ماه‌،

زمستان است‌!

 

پ.ن:‌ این شعر ماندگار اخوان به خوبی ناامیدی، سردرگمی و سرمای این روزها رو توصیف میکنه. باقی حرف‌ها تو ادامه‌ی مطلب!