راه که بیفتیم، ترسمان به کلی میریزد؟!
یه گروهی توی قطار بودیم. بخاری روشن بود و هوا خیلی گرم شده بود. همهمون شکایت میکردیم چقدر گرمه ولی هیچکس هیچ قدمی در راستای رفع مشکل برنمیداشت. پنجره رو هم که باز میکردیم هوا خیلی سرد میشد. منم که تنبلیام میشد از جام بلند شم گفتم حتما یکی دیگه میره به مسئول واگن میگه و بخاری رو کم میکنن. حدود یک ساعت گذشت و وضع همچنان همون بود. همه کلافه شده بودیم. دیگه با عصبانیت بلند شدم رفتم ببینم چرا هیچکس هیچی نمیگه؟
دیدم کوپههای دیگه به جز کوپههای خودمون خالیه!
تا مسئله رو گفتم سریع بخاری رو کم کرد و مشکل حل شد.
خیلی وقته اینو فهمیدم که حساب کردن روی حرکت بقیه وقتی خودت حرکتی نمیکنی اشتباه محضه!
دو تا چیز هست که تو مردم جامعه زیاد دیده میشه. یکی اینکه با هرکسی صحبت کنی میگه از دست من که کاری برنمیاد و دیگه اینکه همه معتقدن حالا حالاها اتفاق و تغییر اساسی و مهمی نمیفته.
این دوتا مهمترین توجیه و دلیل بیحرکتی قشر متوسط رو به بالای جامعه است.
با گفتن اینها و اینکه کل زندگی پوچ و pointlessه و هرکس باید دنبال بهینه کردن زندگی برای خودش باشه، اکثر قشر تحصیلکرده به این نتیجه میرسن که بهترین کار مهاجرته. حداقلش اینه که اونجا میتونن پول خوبی بدست بیارن و زندگی با رفاه اجتماعی داشته باشن.
اما چقدر این گزارهها درسته و اعتبار داره؟
خیلی مشتاقم بدونم آدمهایی که حرکتهای بزرگ رو راه انداختن و یا کارهای بزرگی انجام دادن که تغییری در جامعهشون ایجاد کرده، در اون اولین لحظهی شروع چه حسی داشتن؟ یه گفتگوی درونی بهشون نمیگفت «بیخیال تو که کاری نمیتونی بکنی! خودت رو تو زحمت و دردسر ننداز!» یا «کار درست و مهم کردن دشواری زیادی داره! قطعا راه بسیار سختی در پیش خواهد داشت! در ازای چی میخوای این کار رو کنی؟» یا «این یه مسیر طولانیه، احتمال داره نتیجهی کار خودت رو حتی توی مدت عمرت نبینی! چه فایده و لذتی برات داره؟ بازم میخوای انجامش بدی؟» یا «مطمئنی این راه درستیه؟ میدونی که ممکنه پا توش بذاری و بعدا پشیمون شی که شروعکنندهاش بودی؟» یا «اگه به جای یه گام مثبت رو به جلو به سمت جامعهی آرمانی، جنگ داخلی راه بیفته چی؟ خودت رو لعنت نمیکنی که بخشی از این اتفاق بودی؟» یا «آیا بهتر نیست هرکس فقط برای زندگی بهتر و رشد خودش تلاش کنه و کاری به زندگی بقیه نداشته باشه؟ اینجوری در کل، نتیجهی بهتری بدست نمیاد؟» یا ...
این سوالهایی هستن که موقع شروع مثل خوره میفتن به وجودت!
آره درسته که «راه که بیفتیم و پا در راه که بگذاریم، ترسمون به کلی میریزه»، اما سوال اینه که آیا راه افتادن واقعا درسته؟
ولی یه سوال دیگه هم نمیذاره آروم بگیرم: «اگه برای بهبود شرایط نیاز باشه کسی از جاش بلند شه و کاری کنه، واقعا اگه من کاری نکنم، کسی دیگه هست که پاشه؟ کسی دیگه هست که کاری انجام بده؟»
جواب این سوالها رو کی میدونه؟
یه چیزی که به نظرم به آدما انگیزهی حرکت میداده در گذشته، اعتقاد به نظام جزا و پاداش و زندگی پس از مرگ بوده. چیزی که بهت این انگیزه رو میده که خودت رو در عمر فانی توی این دنیا به سختی بندازی ولی در عوض در عمر جاودان در دنیای دیگه، پاداش بگیری. نسل امروز و اطرافیان من، از جمله خودم، اغلب این اعتقاد رو ندارن و معتقدن نقد رو نمیشه به نسیه فروخت. همه فقط زندگی و روزهای عمر رو مسلم میدونن و اینکه با مرگ این سرمایه از دست میره و معلوم نیست بعد از مرگ چه اتفاقی قراره بیفته؟
با این نگرش، منطقی نیست که اگه گزینهی زندگی در آسایش و رفاه رو داری، خودت رو به سختی بندازی. برای چی؟ به چه انگیزهای؟
این میشه که خیلیا رفتن رو گزینهی بهتری از موندن و مبارزه کردن میدونن!
کی به طور قطع میدونه کدوم نگرش درسته؟!
پ.ن: این پادکست تصویری حسن آقامیری رو توصیه میکنم ببینید:
دریافت
مدت زمان: 15 دقیقه 50 ثانیه
- چهارشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۸، ۰۴:۰۷ ب.ظ