Thinking Out Loud

من اون سیبی‌ام که تو هنوز گاز نزدی آٔدم!

Thinking Out Loud

من اون سیبی‌ام که تو هنوز گاز نزدی آٔدم!

 

من-و-تو

امروز ۷ آذرماه روز درگذشت محمد مصدق‌ه. توی یکی از کانال‌ها یه شعری ازش گذاشته بودن که انگار دقیقا محمد مصدق جواب پست قبلی من رو داده. به همین خاطر گذاشتمش:

 

با من اکنون چه نشستن‌ها، خاموشی‌ها
با تو اکنون چه فراموشی‌هاست؟


چه کسی می‌خواهد
من و تو ما نشویم؟
خانه‌اش ویران باد


من اگر ما نشوم، تنهایم
تو اگر ما نشوی،
خویشتنی


از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم؟

 


از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وانکنیم؟


من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می‌خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟
چه کسی با دشمن بستیزد؟
چه کسی
پنجه در پنجه‌ی هر دشمن دون
آویزد

 

دشت‌ها نام تو را می‌گویند
کوه‌ها شعر مرا می‌خوانند
کوه باید شد و ماند،
رود باید شد و رفت،
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه‌ی اندوه زچیست؟
در تو این قصه‌ی پرهیز که چه؟
در من این شعله‌ی عصیان نیاز،
در تو دمسردی پاییز – که چه؟


حرف را باید زد!
درد را باید گفت!
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخنی از
متلاشی شدن دوستی است،
و بحث بودن پندار سرور آور مهر


آشنایی با شور؟
و جدایی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی ـ
ـ یا غرق غرور؟!


سینه‌ام آینه‌ای است
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیانِ تهی ‌دست مرا،
مرغ دستان تو پر می‌سازد


آه مگذار، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی‌ها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پرمهر مرا سرو تهی بگذارد


من چه می‌گویم، آه…
با تو اکنون چه فراموشی‌ها؛
با من اکنون چه نشستن‌ها، خاموشی‌هاست
تو مپندار که خاموشی من،
هست برهان فراموشی من!
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می‌خیزند!

 

 

 

راه-که-بیفتیم-ترسمان-به-کلی-میریزد

یه گروهی توی قطار بودیم. بخاری روشن بود و هوا خیلی گرم شده بود. همه‌مون شکایت میکردیم چقدر گرمه ولی هیچکس هیچ‌ قدمی در راستای رفع مشکل برنمیداشت. پنجره رو هم که باز میکردیم هوا خیلی سرد میشد. منم  که تنبلی‌ام میشد از جام بلند شم گفتم حتما یکی دیگه میره به مسئول واگن میگه و بخاری رو کم می‌کنن. حدود یک ساعت گذشت و وضع همچنان همون بود. همه کلافه شده بودیم. دیگه با عصبانیت بلند شدم رفتم ببینم چرا هیچکس هیچی نمیگه؟

دیدم کوپه‌های دیگه به جز کوپه‌های خودمون خالی‌ه!

تا مسئله رو گفتم سریع بخاری رو کم کرد و مشکل حل شد.

خیلی وقته اینو فهمیدم که حساب کردن روی حرکت بقیه وقتی خودت حرکتی نمیکنی اشتباه محض‌ه!

 

 

تصمیم گیری

یه سری موضوعاتی هستند که این روزها ذهنم رو درگیر کرده و  دوست دارم درموردشون بنویسم تا بتونم بهتر در موردشون تصمیم بگیرم: انصراف دادن از ارشد و اقدام برای مهاجرت‌ه.

و بعد هم یادم بمونه چرا این تصمیم‌ها رو گرفتم.

 

 

 


 

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت‌،

سرها در گریبان است‌.

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ ‌گفتن و دیدار یاران را.

نگه جز پیش پا را دید نتواند،

که ره تاریک و لغزان است‌.

و گر دست محبّت سوی کس یازی‌،

به اکراه آورد دست از بغل بیرون‌؛

که سرما سخت سوزان است‌.

 

نفس‌، کز گرمگاه سینه می‌آید برون‌، ابری شود تاریک‌.

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت‌.

نفس کاین است‌، پس دیگر چه داری چشم‌

ز چشم‌ِ دوستان دور یا نزدیک‌؟

 

مسیحای جوانمرد من‌! ای ترسای پیر پیرهن‌چرکین‌!

هوا بس ناجوانمردانه سرد است‌... آی‌...

دمت گرم و سرت خوش باد!

سلامم را تو پاسخ‌گوی‌، در بگشای‌!

 

منم من‌، میهمان هر شبت‌، لولی‌وش‌ِ مغموم‌.

منم من‌، سنگ‌ِ تیپا خورده رنجور.

منم‌، دشنام پست آفرینش‌، نغمه ناجور.

 

نه از رومم‌، نه از زنگم‌، همان بیرنگ‌ِ بیرنگم‌.

بیا بگشای در، بگشای‌، دلتنگم‌.

حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد.

تگرگی نیست‌، مرگی نیست‌.

صدایی گر شنیدی‌، صحبت سرما و دندان است‌.

 

من امشب آمدستم وام بگزارم‌.

حسابت را کنار جام بگذارم‌.

چه می‌گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟

فریبت می‌دهد، بر آسمان این سرخی‌ِ بعد از سحرگه نیست‌.

حریفا! گوش‌ِ سرما برده است این‌، یادگار سیلی سرد زمستان است‌.

و قندیل سپهر تنگ میدان‌، مرده یا زنده‌،

به تابوت‌ِ ستبرِ ظلمت نُه‌توی مرگ‌اندود، پنهان است‌.

حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است‌.

 

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ‌گفت‌.

هوا دلگیر، درها بسته‌، سرها در گریبان‌، دستها پنهان‌،

نفسها ابر، دل ها خسته و غمگین‌،

درختان اسکلت های بلورآجین‌،

زمین دلمرده‌، سقف‌ِ آسمان کوتاه‌،

غبارآلوده مهر و ماه‌،

زمستان است‌!

 

پ.ن:‌ این شعر ماندگار اخوان به خوبی ناامیدی، سردرگمی و سرمای این روزها رو توصیف میکنه. باقی حرف‌ها تو ادامه‌ی مطلب!

 

 

 
 

اشک رازی است

لبخند رازی است

عشق رازی است

اشک آن شب لبخند عشقم بود

 

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

 

من درد مشترکم، مرا فریاد کن

 

درخت با جنگل سخن میگوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن میگویم

 

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

 

من ریشه‌های تو را دریافته‌ام

با لبانت برای همه لب‌ها سخن گفته‌ام

و دست‌هایت با دست‌های من آشناست

 

در خلوتِ روشن با تو گریسته‌ام

برای خاطر زندگان

و در گورستانِ تاریک با تو خوانده‌ام

زیباترینِ سرودها را

زیرا که مردگانِ این سال، عاشق‌ترینِ زندگان بوده‌اند

 

دستت را به من بده

دست‌های تو با من آشناست

 

ای دیریافته با تو سخن می‌گویم

به سان ابر که با طوفان

به سان علف که با صحرا

به سان باران که با دریا

به سان پرنده که با بهار

به سان درخت که با جنگل 

سخن می‌گوید

 

زیرا که من ریشه‌های تو را دریافته‌ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

 

 

 

بیش از ۷۲ ساعته که اینترنت‌ها قطع‌ه و فقط سایت‌های داخلی قابل استفاده هستن.

۷۲ ساعته که مردم از همدیگه خبر ندارن. کجا چه اتفاقی داره میفته؟

۷۲ ساعته که ارتباط با خارج از کشور قطع‌ه.

توی تجمع‌های اعتراضیِ قبلی هم پیش اومده بود که اینترنت رو قطع کنن ولی برای چند ساعت بود نه چند روز. حتی با vpn به سختی میشد وصل شد.

اما این بار فرق میکرد. روز اول همه فکر میکردن مثل دفعه‌های قبلی‌ه و بالاخره وصل میشه. کسی حرفی نمیزد و همه منتظر بودن. میرفتم توی سایت دانشگاه، نگاه میکردم بچه‌ها وقتی اینترنت ندارن، چیکار دارن میکنن؟ خیلیا هرچند دقیقه‌ یکبار صفحه‌ی مرورگرشون رو رفرش میکردن ببینن آیا اینترنت وصل شده یا نه؟ همه سرشون تو کار خودشون بود و حتی نمی‌دیدم/نمی‌شنیدم که مکالمه‌ای در این باره شکل بگیره. خیلی برام عجیب بود! جوری برخورد میکردن که انگار خیلی عادی‌ه و من داشتم از عصبانیت منفجر میشدم. جوری در مورد مسائل هیچ حرفی زده نمیشد، انگار همه‌ی گفت‌وگوها شنود میشه و حتی حرف زدن با کسی که کنارته هم خطرناکه‌! حتی تلاش کردم با یه سری از بچه‌ها صحبت کنم، که با برخورد سردشون مواجه شدم! برای اولین بار در عمرم داشتم خفقان رو با تمام وجود حس میکردم! فکر کنم شوک حاصل از اتفاقات هم دلیل دیگه‌ای شده بود برای این سکوت‌ها! مثل اوایل زمانی که خبر فوت یکی از عزیزانت رو بهت میدن و بهت‌زده‌ای، حتی گریه هم نمیتونی کنی!

با چند نفر از بچه‌ها صحبت کردم و میگفتم من فکر نمیکردم اینا بتونن همچین کاری کنن. اونا هم گفتن آره خیلییی کار کردن این مدت که تونستن این حرکت رو بزنن.

توی سایت ارشد نشسته بودم، بچه‌ها میومدن توی سایت، چند دقیقه‌ای می‌نشستن با لپ‌تاپ ور میرفتن، بعد پا میشدن میرفتن. ارشدها بیشتر کارهاشون فردی‌ه و اگه نت نباشه نمیتونن کاری انجام بدن. کارشناسی‌ها تو سایتشون ولی همچنان شلوغ بود و نشسته بودن به حرف زدن و انجام گروهی پروژه‌ها.

روز دوم (دوشنبه) که بچه‌ها فهمیده بودن انگار به این زودیا قرار نیست به اینترنت دسترسی پیدا کنن و کارهاشون هم مختل شده بود، کم‌کم شروع کردن به حرف زدن درمورد مسائل و تجمعات پیش اومده و قطعی اینترنت. بچه‌ها زمان‌های بیشتری برای گفت‌وگو صرف میکردن چون نه میتونستن کارهاشون رو انجام بدن و نه اینکه وقت فراغتشون رو تو شبکه‌های اجتماعی بگذرونن. شبکه‌های اجتماعی که توهم با هم در ارتباط بودن و باخبر شدن از همدیگه رو به آدما میداد، دیگه نبود و بچه‌ها که در نبود اینترنت، زمان آزاد زیادی داشتن، شروع کردن به گذروندن تایمشون با همدیگه، صحبت کردن در مورد مسائل و خبر گرفتن از همدیگه. من اما ناراحتی‌ام از اینکه نمیتونم از مردم در دیگر شهرها خبردار بشم بیشتر شد و مدام به این فکر میکردم که چه اتفاقاتی داره در سکوت میفته؟! حداقل با دسترسی آزاد به اینترنت و شبکه‌های اجتماعی، یه جور جریان آزاد اطلاعات و رسانه‌ی مردمی ایجاد شده بود که  افکار عمومی آگاه و خبردار میشدن اما الان این هم نبود!

همه - حتی کسایی که تا الان میخواستن بمونن به هوای اینکه یه کاری برای این کشور کنن! حتی من! - میگفتن دیگه اینجا جای موندن و زندگی نیست و باید در اولین فرصت از این مملکت رفت!

از طرف دیگه بچه‌هایی که میخواستن اپلای کنن هم دچار مشکل شده بودن، بعضا به ددلاین‌ها نرسیده بودن، به قرارهای اسکایپی‌شون با اساتید نرسیده بودن، آزمون‌های تافل و آیلتس کنسل شدن و ...

ترس، دلهره و نگرانی رو میشد توی چهره و کلام همه حس کرد! 

شاید همین‌ها باعث شد که چند نفر از بچه‌های دانشکده فنی بالاخره جرات کردند تا هرچند برای دقایق اندکی توی میدون دانشکده جمع بشن و یار دبستانی بخونن اما با حضور حراست دانشگاه، ترس دوباره تو دلشون افتاد و پراکنده شدن. شاید همین‌ها باعث شد که شنیدیم بالاخره دانشجوها شبونه توی دانشگاه تهران جمع بشن.

 

روز سوم (سه‌شنبه) دیگه بچه‌ها فهمیده بودن وقتی اینترنت نباشه واقعا کاری نمی‌تونن بکنن، حتی بعضا امتحان‌ها و تمرین‌ها کنسل شده بود یا به تعویق افتاده بود. به همین خاطر اغلب، وقتشون رو با دورهمی و گفت‌وگو میگذروندن! خیلی عجیب بود که دیدن آدم‌ها در حال گفت‌وگوهای طولانی برام منظره‌ی غریبی بود. انقدر عجیب که حس میکردم سال‌هاست این فضا رو تجربه نکردم. چی ماها رو این همه در واقعیت از هم دور کرده؟ چی باعث شده فکر کنیم خیلی از همدیگه خبر داریم و با هم در ارتباطیم در حالیکه واقعا اینطور نیست؟

خیلی عجیب بود که می‌دیدم آدم‌ها برای رفتن و رسیدن (البته بیشتر توهم رسیدن) دیگه عجله ندارن! این عجله مخصوصا تو بچه‌های دانشکده‌ی خودمون زیاد دیده میشه. حس میکنم بخش زیادی‌اش به خاطر اینه که آدم‌ها روزانه و با سرعت در جریان اطلاعات و اخبار قرار میگرفتن و هر لحظه میتونستن به صورت آنی ببینن و بخونن چه اتفاقاتی در دنیا داره میفته (توهم به روز بودن) و بعد یه مدت که درگیر این جریان سریع میشن، یه عجله و ترس از عقب موندن از دنیا در وجودشون نهادینه میشه! 

روز چهارم (چهارشنبه) از کنار گروه‌های دورهم بچه‌ها که رد میشدم، گوش تیز میکردم ببینم موضوع بحث چیه. تقریبا ۹۰ درصد جمع‌ها صحبت از مشکلات بود. این شکل‌گیری گفتمان و خارج شدن از فضای مجازی و ورود صحبت‌ها به فضای حقیقی، نکته‌ی بسیار مثبتی بود. 

درسته که قطع کردن اینترنت کاملا محکوم‌ه اما بنظرم باعث شد آدما صحبت‌هاشون رو بیارن توی دنیای حقیقی!

جایی که سال‌هاست آدم‌ها از هم فاصله گرفتن!

سوالی که توی مکالمات خیلیا می‌شنیدم و برای خودم هم به وجود اومده بود این بود که آدم‌ها در گذشته چجوری  با هم صحبت میکردن و اتفاق‌ها رو هماهنگ میکردن؟

 

 

 

کفرناحوم

 

این فیلم رو امروز دیدم. فیلم روایت یک زندگی بود و بسیار تاثیرگذار.

یه سوالی که در اخلاقی بودن بچه‌دار شدن همیشه برام مطرح‌ه اینه که آیا درسته یکی رو بدون اینکه خودش بخواد به این دنیا بیاریم؟

مایی که تو زندگی‌ِ خودمون موندیم (چه از لحاظ مادی چه از لحاظ معنایی)، چی میشه که تصمیم میگیریم یکی دیگه رو هم به این دنیا بیاریم؟ یه کسی که مسئولیتش با ماست!

بچه‌ها نسبت به پدر و مادر حقی ندارن اما پدر و مادر نسبت به بچه مسئولیت دارن و این از همینجا نشات میگیره که اونا تصمیم‌گیرنده‌ی وجودش بودن. وقتی چون منی هنوز تو این موندم که «از کجا آمده‌ام؟ آمدنم بهر چه بود؟» چطور به خودمون اجازه میدیم پای یکی دیگه رو به این دنیا باز کنیم؟ ما مسئول جواب دادن به این سوالش خواهیم بود و وقتی خودمون پاسخی نداریم نباید به خاطر خودخواهی و اینکه دوست داریم حسِ پدر/مادر شدن رو تجربه کنیم، یکی دیگه رو هم دچار رنج کنیم.

اینها سوال‌هایی‌ه که فعلا براشون جوابی ندارم. شاید به مرور زمان پاسخی براشون پیدا کنم.

 

in-search-of-meaning

چیه این زندگی؟!

یکم که بخوای عمیق بهش فکر کنی، هر کار و تلاشی که داری میکنی به نظرت پوچ و بی‌معنی میاد و یه خب که چیِ بزرگ تو ذهنت ظاهر میشه.

واقعا دنبالِ چی داریم می‌گردیم؟ چیه که بتونه به تلاش‌هامون معنی بده؟

 

 

چیزهایی که این روزها تو ذهنم میگذره:

وقتی تهِ فکرهام به این پوچی میرسم، به این نتیجه میرسم که احتمالا بشر به همین جاها رسیده بوده که خدا و دین رو اختراع کرده. از این زاویه که نگاه کنی، می‌بینی دقیقا ویژگی‌ها و دستورالعمل‌هایی رو برای دین‌ها و خدایانشون متصور شدن که بتونه آدم رو از این حالت در بیاره؛ که بتونه خودش رو گول بزنه تا به زندگیش ادامه بده.

حتی اگه از سطحِ فردی بری بالاتر و از زاویه‌ی اجتماعی ببینیش، قضیه بدتر هم میشه. انسان تا زمانی که درگیرِ برطرف کردن نیازهای اولیه‌اش بوده، فرصتی برای فکر کردن پیدا نمیکرده. یه سریا که تونسته بودن از سطحِ نیازهای روزمره‌شون بالاتر برن و وقت آزاد پیدا کردن، می‌نشستن فکر میکردن. جاه‌طلبیِ۱ این آدما، باعث شده دنبالِ راهی بگردن که بتونن روی بقیه هم تاثیر بذارن و ازشون استفاده کنن. حالا با هر هدفی و به هر ترتیب و شکلی. «آهای کسی که دنبالِ معنا برای زندگیت میگردی. بیا من فهمیدم چی به چیه. اینجوریاس!» هرچقدر این تئوریه قوی‌تر بوده، می‌تونسته آدم‌های بیشتری رو برای مدتِ بیشتر جمع و معتقد کنه.

فکر کردن به این چیزا درد داره. پریشونم میکنه. بی‌انگیزه‌ام میکنه. افسرده‌ام میکنه.

 

 

به خاطر همینه که هر روز خودمون رو با چیزای مختلف درگیر میکنیم: میخوایم از عمیق فکر کردن فرار کنیم. چون نمیخوایم بپذیریم پوچی و بی‌معناییِ مطلق رو. چون سخته بپذیریم. چون اگه اینجوری باشه دیگه دلیلی نمی‌بینیم برای زندگی. دلیلی نمی‌بینیم برای کار کردن. دلیلی نمی‌بینیم برای روزمرگی‌هامون. دلیلی نمی‌بینیم برای تلاش برای اینکه دنیا رو جای بهتری برای زندگی کنیم. دلیلی نمی‌بینیم برای دوستی‌ها. دلیلی نمی‌بینیم برای عشق ورزیدن. دلیلی نمی‌بینیم برای سختی کشیدن. حتی دلیلی نمی‌بینیم برای سفر کردن!

 

کسایی که به هر طریقی از فریبِ تاریخیِ دین‌ بیرون میان و دیگه نمی‌تونن به خودشون با اون آموزه‌ها، دستورالعمل‌ها و اعتقادات آرامش بدن، قطعا توی خلوتِ خودشون وقتی فکر می‌کنن به این نقطه‌ی عجیب، دلسرد‌کننده و ناراحت‌کننده‌ی پوچی می‌رسن. اما نکته اینجاست که ماها (بر خلاف دین‌داران) دیگه کمتر با خودمون خلوت میکنیم. دیگه کمتر سعی میکنیم به واقعیت فکر کنیم. چون می‌ترسیم!

سعی میکنیم هر روز خودمون رو پرت کنیم تو جریانِ روزمره‌ای که اون ما رو با خودش میبره و نیازی نیست خیلی فکری کنیم. وقت‌های خالی‌ای هم که پیدا میکنیم، با دورهمی‌های دوستانه و بیرون رفتن با همدیگه پر می‌کنیم؛ نکنه یه وقت زمانِ خالی پیدا کنیم و فکر و خیال سراغمون بیاد؟

 

 

اما با وجود اینکه سر خودمون رو اینقدر با کار و تفریح شلوغ میکنیم، یه مدت که میگذره احساسِ درد روحی میاد سراغمون. دردی که ناشی از زخمیه که نادیده‌اش گرفتیم و حالا سر باز کرده. یکی از راه‌های التیام بخشیدن بهش هم که بعضیا مثل من انتخاب میکنن، سفر کردن و پناه بردن به طبیعته. مرهمی که یه مدت تاثیر خودش رو به خوبی میذاره اما موقتی‌ه و دوباره باید بعد یه مدت مجددا استفاده بشه.

 

 

 

برای من، به تدریج نیازِ روزافزونم به این مرهم، باعث شد فاصله‌ی این سفرها کم و کمتر بشه. تا جایی که بیشتر در سفرم و کمتر در حضر؛ خیلی وقته دیگه اولین سوالی که در مکالمه‌ها ازم میشه اینه که «تهرانی؟»

به این نقطه که رسیدم دیدم که اساسا دارم در سفر «زندگی» میکنم. اما از اونجایی که تو سفر فرصتِ بیشتری برای فکر کردن و خلوت کردن دارم، دیگه نمی‌تونم ازش فرار کنم؛ زمزمه‌های درونی‌ شروع شدن که بهم میگفتن: «بله فائزه خانم! خودفریبی کافی‌ه! الان‌ه که باید بگردی دنبال معنا!»

 

 

 

اما نتیجه‌ای که فعلا در این روزها بهش رسیدم چیه؟

اینکه درست از لحظه‌ای که این پوچی رو سعی کنی بپذیری و ازش فرار نکنی، تازه عملت به خلوص میرسه. یعنی از اون به بعده که هرکاری میکنی و هر تصمیمی میگیری، به خاطر خود اون عمل انجام میدی و به اصطلاح خالصانه و لذت‌بخش‌‌ه.

الان در این حالت هستم که «خب باشه قبول! همه‌چی پوچ‌ه! حالا دو تا راه داری!

راه اول که همیشه و در هر لحظه هم برات موجوده اینه که میتونی مرگ رو انتخاب کنی و به هزار و یک روش موجود خودکشی کنی! 

راه دوم اینکه بدون هیچ دلیل و معنایی زندگی کردن رو انتخاب کنی و ادامه بدی و به خودت این فرصت رو بدی که چیزایی که تو این دنیا هستن رو هم تجربه کنی! اما یادت باشه زشت و زیبا، خوب و بد، سخت و راحت، پیروزی و شکست همه کنار همه!»

فعلا راه دوم رو انتخاب کردم و میخوام چالش زندگی کردن تو این دنیا رو داشته باشم. برای انتخاب راه اول هم هیچ موقع دیر نیست و هر موقع خواستم میتونم انجامش بدم. اما انتخاب راه اول یعنی پایان فرصت تجربه‌ی راه دوم و من نمیخوام فعلا این فرصت رو از خودم بگیرم :)

 

 

 

پ.ن.۱: دیشب که با حالِ بدِ روزهای اخیر داشتم با ابراهیم در همین مورد صحبت میکردم، صدای این سکانسِ ۱۰ دقیقه‌ایِ فیلمِ «طعم گیلاس» رو برام فرستاد. دوست‌داشتنی‌ه. خواستید گوش کنید:

 

 

 

پ.ن.۲: خیلی جالب بود که دیشب که داشتم به این چیزا فکر میکردم، رشته‌توییت این دوستمون هم در این باره دیدم:

https://twitter.com/moh__sen/status/1169328196090826757?s=19

 

 

پ.ن.۳: امروز قرار بود هیچ‌هایکی راه بیفتیم سمت یزد و من خوشحال بودم که میتونم برم اونجا فکر کنم. متاسفانه برای همسفرم مشکل پیش اومد. من داشتم فکر میکردم چجوری برم چون تنها نمیخواستم هیچ‌هایک کنم ولی این افکار تمام ذهنم رو گرفته بود و اجازه نمیداد دیگه به سفر فکر کنم.

از یه طرف نشسته بودم تو خونه و داشتم به این چیزا فکر میکردم و متوجه شدم چقدر فضای خونه و شهر برای پرواز دادن فکر کوچیکه و حس توی قفس بودن افکارم بهم دست داد. بهترین جاها برای فکر کردن و خلوت کردن با خود به نظرم اول کویره و بعد دریایی که ساحلش خلوت باشه. اما کویر با اختلاف بهتره. یه جا هست که هر دوی اینا رو کنار هم داره (سیستان و بلوچستان - درک). خیلی دلم خواست اونجا می‌بودم الان. اما یادم اومد اونجا هم الان گند خورده و شلوغ شده. چقدر اون سفر اولی که رفتم اونجا خوب بود.

 

 

________________________________________

 

۱- خیلی دنبالِ یه صفت مناسب برای اون چیزی که تو ذهنم بود گشتم ولی به اون چیزی که میخواستم نرسیدم. جاه‌طلبی هم منظورم رو درست بیان نمیکنه. اگه صفت بهتری پیدا کردید بهم بگید;)

 

 
آخرین پست وبلاگ برای ۱۳ دی ۹۷ه. یعنی حدود ۶ ماه پیش.
همیشه همینه!
یه تصمیمی رو خیلی باانگیزه میگیری و شروع میکنی اما ادامه نمیدی!
واقعیت اینه که شروع رو همه بلدن ولی این ادامه دادن‌ه که مهم‌ه و همیشه ازش غافل میشیم.
درخت می‌کاریم، وبلاگ می‌سازیم، جلسه‌ی اول باشگاه رو میریم، دفترچه برای نوشتن سفرنامه می‌خریم، یک رابطه رو شروع میکنیم و ...
ادامه نمیدی ولی گوشه‌ی ذهنت یه کوله‌بار درست میکنی از این شروع‌های بی‌ادامه که هرازچندگاهی سنگینی‌اش اذیتت میکنه ولی سعی میکنی بهش توجه نکنی!
نوشتن تو این وبلاگ هم مثل همونا بود. به این نتیجه رسیده بودم که نوشتن میتونه باعث بشه بهتر فکر کنم و با خودم شفاف‌تر روبرو بشم. اینستاگرام و توییتر داشتم ولی پلتفرم مناسبی برای نوشتن نبود. هاست و دامنه خریدم، ظاهرش رو درست کردم، دو تا پست گذاشتم و ... شد آنچه شد!
تو این مدت چند بار تصمیم جدی برای نوشتن گرفتم اما دست به قلم نشدم. اگه بخوام دلیل ادامه ندادنم رو واکاوی کنم یکی از مهم‌ترین‌هاش یه احساسِ مزخرفی بود که میگفت حرفی که میزنم باید مفید باشه و  به دلِ مخاطب بشینه. همین احساس باعث میشد سختم باشه و هی به تعویق بندازم.
با احترام از این به بعد مخاطب حرفام رو صرفا خودم در نظر میگیرم و از خودِ واقعی‌ام بدون هیچ آرایشی برای خودم صحبت میکنم. ممکنه یه روز یه کلمه باشه یه روز یه خط یه روز یه صفحه یه روزم خالی!